ريشه فرقه هاي بابيت و بهائيت به فرقه اي به نام فرقه شيخيه بر مي گردد اين فرقه را شخصي به نام شيخ احمد اَحسائي كه اهل عربستان بوده و در قرن 11 ﻫ ق مي زيسته درست كرد. اهم اعتقادات اين فرقه اين بوده كه اصول دين را چهار تا مي دانستند كه عبارتند از توحيد , نبوت , امامت و رُكن رابع. رُكن رابع چنين بود كه اعتقاد داشتند كه هركس زهد كامل پيدا كند به جايي مي رسد كه "باب" ارتباط مردم با امام زمان(عجل الله تعالي فرجه الشريف) مي شود و به ساحت آن حضرت مي رسد و اين فرد واسطه بين مردم و امام زمان(عجل الله تعالي فرجه الشريف) است. شيخ احمد اَحسائي خود را چنين مي دانست.

اين تفكر از طريق شاگرد ايشان به نام سيد كاظم رشتي و شاگردش به نام شيخ محمد عابد و از او به شاگردش به نام سيد علي محمد شيرازي كه در زمان اواخر سلطنت محمد شاه مي زيسته انتقال پيدا مي كند. سيد علي محمد شيرازي ادعاي باب بودن ميان مردم و امام زمان(عجل الله تعالي فرجه الشريف) مي نمايد. از اينجا "فرقه بابيت" آغاز مي شود و ايشان به "سيد علي محمد باب" معروف مي شوند. در زمان ايشان اين فرقه توسعه پيدا كرده و گروهي از مردم به اين فرقه گرايش پيدا مي كنند. سيد علي محمد باب نه تنها ادعاي بابيت (واسطه بين مردم و امام زمان(عجل الله تعالي فرجه الشريف) بودن) مي نمايد بلكه بر اين اعتقاد است كه اساساً امام زمان(عجل الله تعالي فرجه الشريف) در ايشان حلول كرده و به عبارت ديگر ايشان خود امام زمان است و به عبارت ديگر امام زمان در قالب سيد علي محمد باب ظهور كرده است.



برچسب‌ها:
ادامه مطلب


تاريخ : 5 / 10 / 1391برچسب:, | 11:40 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |
        می گویند روزی کریمخان زند در ایوان قصر مشغول استراحت بود . همان طور که اطراف را سیر می کرد ، ناگاه چشمش به مردی افتاد که با اشارات دست ، گاه به خان زند ، گاه به آسمان و گاه به خود اشاره می کند. از آنجا که حرکات مرد مدام تکرار می شد و فهم منظور او برای خان جالب به نظر می آمد ، دستور به احضار وی داد .

            پس از چندی مرد را به حضور خان آوردند . خان از وی پرسید :

           - "چه میگفتی و منظورت از این اشارات چه بود ؟"

           مرد که از ترس حضور در برابر خان رنگ باخته بود ، به کلی منکر قضایا شد .

           کریم خان او را امان داد و دو باره سوال خود را تکرار کرد .

          مرد آهی کشید و پاسخ داد : " والله قربان ! به درگاه خدا می نالیدم و به او می گفتم خدایا ! تو کریمی ، این بابا هم کریم است و نام من فلک زده هم کریم است ، آخر چقدر باید میان این سه کریم فرق باشد ؟"



برچسب‌ها:


تاريخ : 15 / 9 / 1391برچسب:, | 6:14 بعد از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

یول ایتیرمیش درنالارتک یولدا قالدون گلمدون

 گوزلریم یول چکدی سن یوللاردا قالدون گلمدون

 

آی پریشان قانلی کونلوم، سنده تک گویدون منی

 یا ایلیشدون ساچلاروندان داردا قالدون گلمدون

 

طابوتوم چیئنونده گتسین ،سنکی رازیدون بنا

ایندی کی چاتدون مراده هاردا قالدون گلمدون

 

سن هماتک یاد قوش اولدون، قونمادون ویرانمه

 سفرامی دنسیز گوروب،دیواردا قالدون گلمدون

 

زخم ور كی دیللنیم منده سنخ سازلار کیمین

اوزگه اللرده تل اولدون هاردا قالدون گلمدون

 

سون نفسده گل عزیزیم ، گلمسون جان ورمرم

گویدون عزرائیلی معطل هاردا قالدون گلمدون



برچسب‌ها:


تاريخ : 15 / 9 / 1391برچسب:, | 6:11 بعد از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

 

در پس ثانیه هایی که ورق خورده و ساعت شده است
روزها میگذرند
سایه ها در پس هم میگذرند
بی خبر از گذر ثانیه ها
در هراس از ماندن
هیچ اگاه نگشتند که اینگونه تورا میخواند
و چه میگفت درختی که به اندازه ی اندوه خزان تنها بود
و نگاهش نگران در پی همدم میگشت
سایه ها در گذر ثانیه ها
رهسپار ره فردا بودند
و دریغا که نخواهند رسید
بی گمان حال نیای فرداست
که به اندازه ی یک دور زمین
کودک حال لقب میگیرد
سایه ها صبر کنید
ما چرا با لبخند

در همین حال به فردا نرسیم
اندکی صبر که فریاد کشید
سایه ها صبر کنید
ناله ای از پس دیوار خدا را خوانده
این چه دردیست که از ناله ی او می آید

اندکی صبر کنید
اشکها را بزدایید ز اندوه خزان
چهره ها را ز قشنگی سرشار
دیده ها را از مهر
و وجود خود را پر کنید از خوبی
بزدایید فغان را از دل
میل بیهوده به رفتن نکنید
سایه ها صبر کنید



برچسب‌ها:


تاريخ : 14 / 9 / 1391برچسب:, | 11:12 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

 

تو مهتابي تو بي تابي

    تو روشن تر ز هر آبي

        تو خوبي پرز احساسي

                ولي من خسته و تنها

 

و شايد سرنوشت اينست

    و شايد سهم من اينست

و شايد ها و بايد ها .......

 

و اينک در دلم گرماي عشق توست

    که چون خورشيد هستي سوز ميماند

    که جان مي بخشد و گرمي ولي ناگاه مي ميرد

                و بعد از آن زمستاني پر از سرما

                که مي ميرد در آن هر آنچه از احساس مي رويد

    و تاريکي و تنهائي و ياد دل انگيزت

        که با خود مي برد من را به شهر آشنائي ها،به عصر هم صدائي ها

    و مي آرد به ياد من شب سرد جدائي را

و آن موسيقي غم انگيزو غم افزا

و تو با آن همه خوبي

و تو با آن صداي غرق مهجوري

 

ومن با اشک و با گريه به تو گفتم حقيقت را چنان که بود

و تو خنديدي و گفتي که حرفت عاقلانه نيست

                که حرفت در دل سنگم ندارد هيچ تاثيري

و بسيارند آنان که به من گويند دائم اين سخن ها را

و گفتي ديگرت فرصت براي هم صدائي نيست

 

وليکن بود ميدانم !

 

و من بي هيچ چون و چرا گفتم:

                        خداحافظ !خداحافظ ............

 

و تو رفتي و من ماندم در اين غربتگه ديرين

                کنار عطر ياد تو به ياد آن غم شيرين

                به سر آمد بهار ما خزان شد روزگار ما

    ومن ديدم تو را در کوچه باغ آشنايي مان

        که با ياري دگر بهار ديگري را پيش رو داري

    ومن را در زمستان غم عشقت رها کردي !

    ومن از تو بريدم چون تو را با ديگري ديدم

        و ديدم حاصل عشقم به جز ننگ تو چيزي نيست !

                پشيمان گشته ام از عشق ولي ديگر گزيري نيست

                            براي قلب عاشق هم به جز سوختن راهي نيست



برچسب‌ها:


تاريخ : 14 / 9 / 1391برچسب:, | 10:58 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

در روز ۳۱ مرداد ۸۹۳ هجری شمسی برابر با ۱۵۱۴ میلادی میان ایران و عثمانی جنگی درگرفت که بعد‌ها به چنگ چالدران مشهور شد. جنگ چالدران که از آن با عنوان مهم‌ترین جنگ پارتیزانی تاریخ ایران یاد می‌شود، در محلی به همین نام در شمال آذربایجان غربی در ۲۰ کیلومتری شهر خوی میان قوای ارتش نوین عثمانی و سپاهیان سنتی شمال‌غرب کشور به وقوع پیوست و در نتیجه آن بخش‌هایی از شمال غربی ایران از جمله همدان، آذربایجان و کردستان شامل مناطقی چون دیاربکر، مرعش و البستان از تصرف صفویان خارج و به امپراطوری عثمانی پیوست.



برچسب‌ها:
ادامه مطلب


تاريخ : 14 / 9 / 1391برچسب:, | 10:47 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

ايام محرم فرا رسيده دوباره قلبها به تپش افتاده كودك و جوان و ميانسال و كهنسال همه و همه آماده مي شوند براي برگزاري مراسمي باشكوه يا حسين شما چقدر بزرگيد چگونه مي شود خداوند به يك انسان اين همه عزت و جلال بدهد چگونه زيسته ايد كه خداوند محبت شما را بر همه دلها انداخته آنان كه شما را مي شناسند آنان كه شما را نمي شناسند همه و همه برايتان عزادارند يا حسين شما آينه تمام نماي عزت الهي هستيد تا بحال احدي را در تاريخ سراغ ندارم كه به اندازه شما عزيز و محبوب باشد وقتي مي بينم كساني را كه با تمام نداري و احتياجشان با نام شما نذر مي كنند وقتي مي بينم مادراني را كه با نااميدي از تمام دنيا به شما پناه مي آورند و معجرهايشان را به زير پاي عزاداران شما مي اندازند وقتي مي ديدم شمشيرهائي را كه عاشقان شما بر سرهايشان فرود مي آوردند وقتي مي بينم آن مشتهاي گره كرده اي را كه دوستدارانتان بر سر مي كوبند بيشتر به بزرگي شما پي مي برم يا حسين هيچوقت به خودم اجازه نداده ام كه شما را مفرد خطاب دهم شما بزرگيد خيلي بزرگيد حتي بيشتر و بيشتر از يك جمع كثير اين عزت و شرف و افتخار را خداوند به هركسي نمي دهد الحق كه شما بزرگ بوديد بزرگ هستيد و بزرگ خواهيد ماند .



برچسب‌ها:
ادامه مطلب


تاريخ : 23 / 8 / 1391برچسب:, | 8:27 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

جوزف گاريبالدي ميهن‏پرست شهير و سياست‏مدار ايتاليايى در 25 مارس سال 1807م در اين كشور به دنيا آمد. وي پس از آن كه در جواني وارد ارتش شد، در سال 1834م به جنبش سوسياليستي ايتالياي جوان گرويد و پس از مدتي به خاطر افكار انقلابيش محكوم به مرگ گرديد. در نتيجه به امريكاي جنوبي گريخت و در آن‏جا در دو جنگ داخلي شركت جست. در اوايل قرن نوزدهم، ايتاليا در گذر تهاجمات ناپلئون، مورد نزاع فرانسه بود و پس از ناپلئون نيز بخش‏هايى از اين كشور جدا شد. در سال 1860م هنگامي كه ملي‏گرايان ايتاليايى به متحد كردن ايالات و حكومت‏هاي كوچك شمال ايتاليا سرگرم بودند، گاريبالدي كه شخصي وطن‏پرست پرشور بود، بر آن شد تا خوي ماجراجويانه و تهوّر خويش را در راه وحدت ايتاليا به كار اندازد. از اين رو براي اين كه زودتر به هدفش نائل گردد، عقيده جمهوري خواهي را فداي وحدت مملكت خود ساخت و با تمام قوا به نفع ويكتور امانوئل، حاكم يكي از مناطق ايتاليا به نبرد پرداخت. در اين زمان، گاريبالدي در رأس جنگجويان سرخ جامه‏اي كه آن‏ها را هزار قهرمان مي‏خواندند عازم جنوب ايتاليا شد و پس از سه ماه نبرد، جزيره سيسيل را گشود. وي پس از ورود به جزيره و فتح شهر ناپْلْ در اين منطقه، ويكتور امانوئل را پادشاه كلّ ايتاليا اعلام كرد. گاريبالدي بعدها تلاش نمود تا رم را نيز تصرف كند كه در اين كار موفق نشد. گاريبالدي از آن پس تا آخر عمر به نگارش كتاب با عنوان "به خاطر ملت‏هاي ستم‏ديده" مشغول شد و داراي نقش مهم سياسي نبود. گاريبالدي سرانجام در 16 سپتامبر سال 1882م در 75 سالگي درگذشت.

 



برچسب‌ها:


تاريخ : 16 / 8 / 1391برچسب:, | 10:3 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها،دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمر های سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یک سو می روند
پرده های تیره دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر آینه می ماند به جای
تار مویی نقش دستی شانه ای
می رهم از خویش و میمانم ز خویش
هرچه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان می شود
می شتابد از پی هم بی شکیب
روز ها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راه ها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ



برچسب‌ها:


تاريخ : 2 / 8 / 1391برچسب:, | 5:51 بعد از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

روز مرگم، هر که شيون کند از دور و برم دور کنيد
همه را مســــت و خراب از مـــي انــــگور کنيـــــد
مزد غـسـال مرا سيــــر شــــرابــــــش بدهيد
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهيد
بر مزارم مــگــذاريــد بـيـــايد واعــــــظ
پـيــر ميخانه بخواند غــزلــي از حــــافـــظ
جاي تلقــيـن به بالاي سرم دف بـــزنيـــد
شاهدي رقص کند جمله شما کـــف بزنيد
روز مرگــم وسط سينه من چـــاک زنيـد
اندرونِ دل مــن يک قـلمه تـاک زنـيـــــــد
روي قــبـــرم بنويـسيــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته ی خسته از اين دار برفــــت




برچسب‌ها:


تاريخ : 2 / 8 / 1391برچسب:, | 5:26 بعد از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

عباس میرزا یکی از معدود شاهزادگان ایرانی است که در راه حفظ ایران و در زمینه اصلاح و پیشرفت ایران تا پای جان پیش رفته است اکثر مورخانی که بدون غرض تاریخ قاجاریه را بررسی کرده اند متفق القولند که ایران امروز موجودیت خود را مدیون اوست تلاشهای بی وقفه او در 11 سال جنگ با نظامی ترین کشور آن روز دنیا بر هیچ کسی پوشیده نیست . اگر وضعیت دولت و سپاه ایران بعد از دور دوم جنگهای ایران روس را بتوانیم تصور کنیم هرگز به خاطر انعقاد عهدنامه ترکمنچای بر عباس میرزا خرده نمی گیریم . هر چند جوانی ، کم تجربگی و فشارهای اجتماعی مملکت گاهی اوقات موجب می شده عباس میرزا در تصمیمات خود اشتباه کند ولی با این وجود نیت پاک عباس میرزا و همت و تلاش او ستودنی است . در ذیل به صورت خلاصه به پاره ای مسائل دوران عباس میرزا اشاره شده است تا هموطنان عزیز در تصیم گیری در مورد شخصیت عباس میرزا دچار اشتباه نشوند .

ايران‌ بعد از استقرار سلسله‌ي‌ قاجار و با آغاز فتحعليشاه‌ و ولايتعهدي‌ عباس‌ ميرزا ، به‌ مدتي‌ نسبتاً طولاني‌، دفعتاً به‌ چنان‌ رقابتهاي‌ سياسي‌ بين‌المللي‌ و دخالت‌ مستقيم‌ قدرتهاي‌ بزرگ‌ وقت‌ در مرزهاي‌ مختلف‌ خود روبه‌رو شد كه‌ ديگر باور نمي‌رفت‌ كه‌ ايرانيان‌ بتوانند استقلال‌ حكومت‌ خود را حفظ‌ كنند. وقايع‌ و حوادثي‌ كه‌ در اين‌ دوره‌ از تاريخ‌ رخ‌ داده‌ نه‌ فقط‌ منجر به‌ تفكيك‌ قسمتهايي‌ از خاك‌ ايران‌ شده‌، بلكه‌ به‌ سبب‌ عهدنامه‌هايي‌ كه‌ در واقع‌ يك‌ طرفه‌ توسط‌ دول‌ قوي‌تر به‌ اين‌ مملكت‌ تحميل‌ كرده‌اند، عملاً خطِمشي‌ سرنوشت‌ نسلهاي‌ بعدي‌ را نيز تعيين‌ كرده‌ و اجتناب‌ از آن‌، مشكل‌ و احتمالاً ناممكن‌ شده‌ است‌. دراين‌ جريانات‌، شاهزاده‌ عباس‌ميرزا و سعي‌ و كوشش‌ مستمر او را مي‌توان‌ تصويري‌ گويا از وطن‌پرستي‌ ايرانيان‌ آن‌ دوره‌ به‌ حساب‌ آورد. در هر صورت‌ سرنوشت‌ شخصي‌ او- همان‌طور كه‌ در نوشته‌ي‌ حاضر به‌ مرور روشن‌تر خواهد شد - با سرنوشت‌ ايران‌ آن‌ عصر عجين‌ و توأم‌ بوده‌ است‌. البته‌ او در آن‌ موقع‌ بسيار جوان‌ و در واقع‌ بي‌تجربه‌ بوده‌ است‌؛ اگر شجاع‌ بوده‌، در عوض‌ غافل‌ از قدرت‌ دشمن‌ هم‌ بوده‌، اگر خود صادق‌ بوده‌، در عوض‌ ضعف‌ خوش‌باوري‌ داشته‌ است‌، خاصّه‌ آنكه‌ كلاً در جرياناتي‌ كه‌ آن‌ موقع‌ به‌ وقوع‌ مي‌پيوست‌، دوست‌ و دشمن‌ چهره‌ مشخص‌ و معيني‌ نداشته‌اند و همه‌ي‌ آنها در واقع‌ نقاب‌دار بوده‌اند و به‌ نوبت‌ در شرايط‌ مختلف‌، دوست‌ و دشمن‌ مي‌نموده‌اند و در هر دو صورت‌ نظرها صرفاً انتفاعي‌ بوده‌ است‌. تمام‌ خارجياني‌ كه‌ در آن‌ عصر به‌ عباس‌ميرزا نزديك‌ مي‌شده‌اند، چهره‌ي‌ دوگانه‌ و كلمات‌ دوپهلو داشته‌اند؛ حرف‌ هيچ‌ يك‌ با عملش‌ برابر نبوده‌ و هدفش‌ با برنامه‌اي‌ كه‌ پيشنهاد مي‌كرده‌ مطابقت‌ نداشته‌ است‌، خواه‌ روسي‌ و خواه‌ انگليسي‌ و خواه‌ فرانسوي‌، خواه‌ آنهايي‌ كه‌ از سوي‌ هندوستان‌ مي‌آمده‌اند و خواه‌ آنهايي‌ كه‌ از قفقاز و عثماني‌ در تبريز به‌ خدمت‌ عباس‌ميرزا مي‌رسيده‌اند. در واقع‌ همگان‌ بدون‌ اينكه‌ ارمغاني‌ براي‌ او همراه‌ بياورند و درد مملكت‌ را دريابند، خود از طلبكاران‌ بوده‌اند و عباس‌ميرزا بدين‌ ترتيب‌ به‌ نحوي‌ مظهر نجابت‌ و صداقت‌ ملت‌ سنتي‌ كهنسال‌ و ايلاتي‌ بوده‌ است‌ كه‌ ناخواسته‌ و از بد حادثه‌، با افراد تازه‌ به‌ دوران‌ رسيده‌ي‌ حريص‌ و فرصت‌طلب‌ و بالاخص‌ مهاجم‌، روبه‌ رو شده‌ است‌. شايد حتي‌ بيش‌ از اين‌، زيرا آنها مي‌خواسته‌اند به‌ عنوان‌ وسيله‌ از او استفاده‌ كنند، اگرچه‌ ظاهراً به‌ عنوان‌ مشاور اسلحه‌سازي‌ و متخصص‌ نظامي‌ و يا با ادعاهاي‌ مشابه‌ ديگر به‌ حضور او مي‌رسيده‌اند. ايران‌ قبل‌ از آن‌ دوره‌ نيز به‌ دفعات‌ با دسيسه‌بازيهاي‌ مشاوران‌ خارجي‌ روبه‌رو بوده‌ است‌. حتي‌ در دوره‌ي‌ صفوي‌ و در زمان‌ شاه‌ عباس‌ اول‌ برادران‌ شرلي‌ با تمام‌ متخصصاني‌ كه‌ همراه‌ داشته‌اند، باز در نهايت‌ نه‌ فقط‌ خدمت‌ زيادي‌ در مقابله‌ با عثماني‌ به‌ ايران‌ نكرده‌اند، بلكه‌ در هر صورت‌ طمع‌ و سعي‌ آنها براي‌ سودجويي‌ و سوء استفاده‌ از موقعيت‌، از هر لحاظ‌ كاملاً محرز و انكارناپذير بوده‌ است‌. 

البته‌ در مورد عباس‌ميرزا، سهم‌ قائم‌ مقام‌ فراهاني‌ ، سرپرست‌ و مشاور او را نبايد ناديده‌ گرفت‌. درواقع‌ او بوده‌ كه‌ عباس‌ميرزا را راهنمايي‌ و هدايت‌ مي‌كرده‌ است‌ و شايد بدون‌ او عباس‌ميرزا در تاريخ‌ عصر جديد ايران‌ نمي‌توانست‌ شهرت‌ و مقامي‌ كه‌ دارد، به‌ دست‌ بياورد.



برچسب‌ها:
ادامه مطلب


تاريخ : 9 / 5 / 1391برچسب:, | 7:16 بعد از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

باید از محشر گذشت

این لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست ،

گوهر روشن دل از کان و جهانی دیگر است ،

عذر میخواهم پری ...

 من نمیگنجم در آن چشمان تنگ ،

با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند ،

روی جنگلها نمی آیم فرود ،

شاخه زلفی  گو مباش ، 

آب  دریا ها کفاف تشنه این درد نیست ،

بره هایت میدوند ،

 جوی باریک عزیزم راه خود گیرو برو ...

یک شب مهتابی از این تنگنای  بر فراز کوها پر میزنم،   

میگذارم میروم ،

 

ناله خود میبرم ،

دردسر کم میکنم ...

چشمهائی خیره می پاید مرا،

غرش تمساح می آید بگوش ،

کبر فرعونی و سحر سامریست ،

دست موسی و محمد با من است ،

میروی ، وعده آنجا که با هم روز شب را آشتیست ،

                                                             صـبـح چنـدان دور نیست ...




برچسب‌ها:


تاريخ : 1 / 5 / 1391برچسب:, | 11:6 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

ایرج زاده ی ۱۲۵۱ خورشیدی در شهر تبریز، درگذشته ۲۲ اسفند ۱۳۰۴ خورشیدی در شهر تهران است. ایرج میرزا در خانواده ای شاعر پیشه به دنیا آمد. ملقب به «جلال‌الممالک» و فخرالشعرا بود، از جمله شاعران برجسته ایرانی در عصر مشروطیت(اواخر دوره قاجار و اوایل دوره پهلوی) است. اشعار ایرج میرزا اثر عمیقی بر شعر دوره مشروطیت داشت. اشعار ایرج میرزا در قالب‌های گوناگون سروده شده و ارزشمندترین اشعار او مضامین انتقادی، اجتماعی، احساسی و تربیتی دارند.

او فرزند صدرالشعرا غلامحسین‌میرزا، نوه ایرج پسر فتحعلی‌شاه و نتیجه فتحعلی شاه قاجار بود. تحصیلاتش در مدرسه دارالفنون تبریز صورت گرفت و در همان مدرسه مقدمات عربی و فرانسه را آموخت. وقتی امیرنظام گروسی مدرسه مظفری را در تبریز تاسیس کرد، ایرج میرزا سمت معاونت آن مدرسه را یافت و در این سمت مدیریت ماهنامه ورقه(نخستین نشریه دانشجویی تبریز) را برعهده گرفت. در نوزده سالگی لقب«ایرج بن صدر الشعرا» یافت. لیکن بزودی از شاعری دربار کناره گرفت و به مشاغل دولتی مختلفی از جمله کار در وزارت فرهنگ(معارف آن‌زمان) پرداخت. سپس به استخدام اداره گمرک درآمد و پس از مشروطیت هم در مشاغل مختلف دولتی از جمله وزارت کشور در سمت فرماندار آباده و معاونت استانداری اصفهان خدمت کرد. ایرج میرزا به زبان‌های فارسی و عربی و فرانسوی مهارت داشت و روسی و ترکی نیز می‌دانست.

ایرج به طیفی از شاهزادگان قاجار تعلق داشت که در حکمرانی بر کشور سهم موثری نداشتند. ولی تعلق خاطر خود را به نسب و اشرافیت خود حفظ کرده بودند. ایرج نیز مانند پدرش صدرالشعرا، گاه دچار فقر و تنگدستی می‌شد و به همین لحاظ همفکری و همدردی با تهیدستان و روح اعتراض به نابرابری‌های اجتماعی در وی زنده بود. او به واسطه خصلت ولخرجی، سفرهای مداوم و تغییر مکرر شغل، برخلاف میل باطنی خود گاه مجبور به مدیحه سرایی اعیان و اشراف می‌شد ولی به نحو ملایم اما موثر از این کار ابراز دلتنگی و بیزاری می‌نمود.

کسانی که از نزدیک با ایرج حشر و نشر داشته‌اند، نقل کرده‌اند که او در زندگی روزمره مردی متین و موقر بوده و در جمع به لفظ قلم سخن می‌گفته است. ولی هنگام حضور در محافل خصوصی و در میان دوستان، این حریم به یکباره از میان می‌رفت و به بذله‌گویی مبدل می‌شد. یک پروفسور خاورشناس روسی که در زمان حیات ایرج او را ملاقات نموده در باره او می‌گوید: مردی بود سیاه سوخته و لاغراندام و متوسط القامه و در رفتار و گفتار شکیبا و بردبار. اشعار ایرج وقتی خودش آنها را می‌خواند، جان می‌گرفت... .

ایرج هنگامی که به سن نوجوانی رسید تحت تعلیم و تربیت استاد قرار گرفت تا پارسی را بیاموزد سپس به مدرسه دارالفنون تبریز جهت یادگیری زبان فرانسه رفته و نیز در حوزه ای که آشتیانی ها ترتیب داده بودند منطق، معانی و بیان را آموخت و در اوایل سن 14 سالگی، برای تحصیل علم او را نزد مرحوم میرزای عارف و نزد، مسیو لامپر فرانسوی، فرستادند. همچنین او در این سنین شعر نیکو می سرود و امیرنظام در زمینه شعر او را بسیار ترغیب و تشویق می کرد و خط تحریر و نستعلیق را به خوبی فرا گرفت هنگام افتتاح مدرسه مظفری در تبریز توسط امیرنظام، سمت معاونت آنجا را به عهده گرفت و در اواخر ولیعهدی مظفرالدین شاه در معارف و دارالفنون به سمت جانشینی منصوب شد و مظفرالدین شاه لقب امیرالشعرایی به وی اعطا کرد. ایرج میرزا خدماتی شامل تاسیس کابینه ایالتی، اداره موزه و... را انجام داد و یکی از مسائل مهمی که در زندگی ایرج به پیشرفت او کمک شایانی کرد آشنایی او با امیرنظام گروسی بود. امیرنظام مانند پدری دلسوز و مهربان برای ایرج بود و از هیچ گونه کمک و همراهی دریغ نداشت به او نامه های دلگرم کننده می نوشت هدایای مختلف برای او می فرستاد و از همه مهمتر او را با فرزند خود هم درس کرد و در محافل اهل فضل و کمال او را معرفی کرده و خلاصه تا آخر عمر یاری غم خوار و رفیقی شفیق برای ایرج بود.

اشعار ایرج در ابتدا جز تعدادی قصیده مدیحه سرایی نبود و خود این چنین نمی پسندیده و اشعار خوب و کامل او در نیمه دوم عمر او سرود شده، آن موقع که در دستگاه دولتی مشغول کار بود، بیشتر اشعار انتقادی و اجتماعی می سرود. ایرج در سفرهایی که همراه امین الدوله به اروپا داشت و آشنایی او با زبان فرانسه به او کمک فراوانی کرد تا وی را مردی آزاد فکر و متجدد و ترقی خواه بار آورد، در نتیجه او در ابزار عقاید خود بسیار شجاعانه و بی باکانه سخن می گفت، اشعارش دارای روانی و سادگی خاصی بود تا همگان گفته هایش را دریابند. به رسم و رسومات خرافی و نقص های اجتماعی، تعارفات بیهوده خرده می گرفت و از آنها به دور بود. آموزگاری دلسوز، توانا و اندیشمند بود. نه برای پاداش گرفتن و نه برای مقام گرفتن و ستایش شدن شعر می سرود و از طریق زحمت و تلاش مجدانه به جایی رسیده بود. به تعلیم و تربیت کودکان بسیار اهمیت می داد و در این حین علاقه وافری به زنده کردن ادبیان غنی فارسی داشت از جمله کارهای او که برای کودکان و نوجوانان سروده است می توان به: شوق درس خواندن، مهر مادر، کلاغ و روباه، پسر بی هنر و... اشاره کرد. یکی از پسران ایرج به نام

جعفر قلی میرزا در زمان حیات پدر به دلیل نامعلومی خودکشی کرد و پدر حساس خود را داغدار و ماتم زده ساخت. ایرج یک پسر دیگر به نام خسرو و یک دختر دیگر به نام ربابه نیز از خود به جای گذاشت. وفات ایرج ناگهانی و بسیار تاثر انگیز در روز دوشنبه 27 شعبان سال 1344 هجری قمری که مطابق با یکی از آخرین روزهای ماه اسفند سال 1304 هجری شمسی بود اتفاق افتاد و علت آن را سکته قلبی نگاشته اند.

مهمترین آثار و اشعار ایرج میرزا عبارتند از:

1- دیوان اشعار

2- مثنوی‌های زهره و منوچهر(ناتمام)

3- مثنوی عارف‌نامه

4- ادبیات ایرج

نمونه ای از اشعار ایرج

کارگر و کارفرما

شنیدم کارفرمایی نظر کرد

ز روی کبر و نخوت کارگر را


روان کارگر ازوی بیازرد

که بس کوتاه دانست آن نظر را


بگفت ای گنج ور این نخوت از چیست؟

چو مزد رنج بخشی رنج بر را


من از آن رنج بر گشتم که دیگر

نبینم روی کبر گنج ور را


تو از من زور خواهی من ز تو زر

چه منت داشت باید یکدگر را


 تو صرف من نمایی بدره ی سیم

مَنَت تاب روان نور بصر را


منم فرزند این خورشید پر نور

چو گل بالای سر دارم پدر را


مدامش چشم روشن باز باشد

که بیند زور بازوی پسر را


زنی یک بیل اگر چون من در این خاک

بگیری با دو دست خود کمر را


نهال سعی بنشانم در این باغ

که بی منت از آن چینم ثمر را


نخواهم چون شراب کس به خواری

خورم یا کام دل خون جگر ر ا


ز من زور و ز تو زر، این به آن در

کجا باقی است جا عجب و بطر را؟


فشانم از جبین گوهر در آن خاک

ستانم از تو پاداش هنر را


نه باقی دارد این دفتر نه فاضل

گهر دادی و پس دادم گهر را


به کس چون رایگان چیزی نبخشند

چه کبر است این خداوندان زر را؟


چرا بر یکدگر منت گذارند

چو محتاجند مردم یکدگر را



برچسب‌ها:


تاريخ : 28 / 3 / 1391برچسب:, | 9:40 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

روزی بزرگان ایرانی وموبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین نیایش کند و ایشان اینگونه فرمود :
خداوندا ، اهورا مزدا ، ای بزرگ آفریننده این سرزمین بزرگ، سرزمینم ومردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار…!
پس از اتمام نیایش عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه نیایش نمودید؟!
فرمودند : چه باید می گفتم؟
یکی گفت : برای خشکسالی نیایش مینمودید !
کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خشکسالی انبارهای آذوقه وغلات می سازیم…
دیگری اینگونه گفت : برای جلوگیری از هجوم بیگانگان نیایش می کردید !
پاسخ شنید : قوای نظامی را قوی میسازیم واز مرزها دفاع می کنیم…
عده ای دیگر گفتند : برای جلوگیری از سیلهای خروشان نیایش می کردید !
پاسخ دادند : نیرو بسیج میکنیم وسدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم…
وهمینگونه پرسیدند وبه همین ترتیب پاسخ شنیدند…
تا این که یکی پرسید : شاهنشاها ! منظور شما از این گونه نیایش چه بود؟!
کوروش تبسمی نمود واین گونه پاسخ داد :
من برای هر پرسش شما ، پاسخی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد من چگونه از آن باخبرگردم واقدام نمایم؟!
پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان دور سازیم که هر عمل زشتی صورت گیرد ، اولین دلیل آن دروغ است…



برچسب‌ها:


تاريخ : 27 / 3 / 1391برچسب:, | 4:20 بعد از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

خوب حالا این تغییر نظر در خانواده قاجار، وقتی آدم مقایسه می کند با پدرش که اصلا طرفدار دمکراسی نبود و مجلس را به توپ بست، در نتیجه این تغییر نظر چطوری حاصل شده بود، به نظر شما؟

اولا خب می دانید که مشروطه را مظفرالدین شاه به ایران داد. خود خانواده قاجار قانون اساسی را به ایران داد.

بعد از یک انقلاب بزرگ، البته.

انقلاب بزرگی نشد. یک کمی شلوغ شد و او فوری قبول کرد. شلوغی زیاد مهمی هم نبود، مختصر بود. و او قبول کرد که درایران قانون مشروطه برپا شود. در اینجا نمی خواهم درباره محمدعلی شاه صحبت بکنم، محل صحبت کردنش نیست. اما محمدعلی شاه آنچنان که می گویند هیچ با قانون اساسی ایران مخالف نبود. و اصل قانون اساسی ایران زمان محمدعلی شاه و به امضای محمدعلی شاه داده شد.

محمدعلی شاه در ناراحتی های سیاسی قرار گرفت که بعد از این و انشاءالله مورخین آینده روشن خواهند کرد و آنهایی که محمدعلی شاه را می شناختند و بعضی از آنها را خودم از خدمتگزارانش شنیده ام، هیچوقت با دمکراسی و با مشروطه مخالفت اصلی نداشت. و مجلس هم محمدعلی شاه به توپ نکشید، لیاخوف رئیس فرج قزاق ها به توپ کشید.

از سر خود که این کار را نکرد.

به نظر می آید که از سر خود کرد. اشتباه محمدعلی شاه این بود که بعد از آن او را خلع نکرد.

حالا آقای قاجار، وقتی صحبت از سلسله قاجاریه در ایران می شود، اصولا خیلی ها از قاجار به نیکی یاد نمی کنند. بلافاصله معاهده های گلستان و ترکمنچای و از این جور چیزها وسط می آید و صحبت از این می شود که اصولا این قاجار به سرزمین ایران خیانت کرد و کلی از سرزمین را بهرحال به باد داد.

اشتباه خیلی بزرگی است. یعنی در قرن هجدهم وقتی افغان ها آمدند و صفویه را از بین بردند اصلا ایرانی دیگر وجود نداشت، بکلی از بین رفته بود، ممالک مختلف شده بود، هرکس یک جایی سلطنت می کرد. و اگر آن داستان ادامه پیدا می کرد اصلا امروزه ایرانی وجود نداشت. این آقامحمدخان بود که تکه های پخش شده ایران را جمع کرد، با قدرتی که داشت و با زحمتی که کشید ایران امروزه را درست کرد. چه ایراد به نظر من احمقانه ای است که از قاجاریه می گیرند. همه ممکلت را آنها جمع کردند، واحد کردند و مرکزی کردند. حال بعضی قسمت ها را مجبور شدند بدهند، چون قشون ایران شکست خورد. وقتی آدم شکست می خورد، خب طبیعی است که باید بهای شکست را بدهد. و عباس میرزا همه گنجی که در اختیار داشت داد که آذربایجان را نجات بدهد و آذربایجان که ایران واقعی بود برای ایران باقی ماند. حال در قفقاز یک مقداری از خان نشین ها از بین رفتند که همه ترک زبان بودند و هیچوقت جزو واقعی فرهنگ ایران نبودند، به تمدن ایران و به فرهنگ ایران صدمه بزرگی نخورد.

شما پس در مجموع معتقدید که قاجار به ایران خدمت کردند؟

من مطمئنم که اگر الان ایرانی هست و صحبت از ایرانی هست، آن را از آقامحمدخان و از قاجاریه داریم. فقط آقامحمدخان ممالک پخش شده را جمع کرد و بعد از آن پایتختی انتخاب کرد، مثل تهران، که پایتخت دائمی برای ایران ماند، نه فقط پایتخت قاجارها بود پایتخت خاندان پهلوی و جمهوری اسلامی هم شد.

حالا آنقدر انتقاد از آقامحمدخان نمی شود که بیشتر انتقادها متوجه پدربزرگ شماست. و بهرحال دوران مشروطیت و قبل از مشروطیت، یعنی وقایعی که منجر به آن جریانات شد.

اولین قشون مدرن ایران را عباس میرزا درست کرد. قشون اسکندر اول امپراطور روسیه به شانزه لیزه آمد و اردوگاه درست کرد و ناپلئون را شکست داد، مایه تعجب نیست که بتواند قشون ایران را شکست بدهد. عباس میرزا هرچی در امکان ایران آن زمان بود کرد که بتواند حفظ بکند. اما خب طبیعی است قدرتی که بتواند جلو روسیه آن زمان بایستد نداشت. و وقتی هم که شکست خورد ضرر حداقل کرد و اصل آذربایجان و تبریز بود که برای ایران حفظ کرد.

شما وقتی که رضاخان در آن زمان کودتا کرد که بعد بهرحال رضاشاه شد و خودش شاه شد، شما فکر می کنید که این اتفاق بسیار بدی بود که برای ایران افتاد؟

به نظر من نه اتفاق خوبی بود نه اتفاق بدی بود.

ولی بالاخره منجر به انقراض سلسله قاجار شد.

خوب، قاجاریه تقریبا 140 سال سلطنت کرده بود. دلیلی نیست که یک خانواده همیشه روی مملکت سلطنت کنند، یک موقعی می آید و یک موقعی هم می رود. اما باید دید با انتخاب آن کسانی که جانشین می شوند کار را بهتر می کنند یا بدتر می کنند. من از کسانی هستم که فکر می کنم خاندان پهلوی خدمت بزرگی به ایران نکردند. اما نمی خواهم در این باره صحبتی بکنم.

چرا؟ چرا، صحبت بکنید. چرا فکر می کنید که خدمت نکردند؟

چون حالا هم آنها منقرضند و هم ما منقرضیم. وقتی هم آنها سرکار بودند و ما منقرض بودیم اینقدر به قاجاریه بد گفتند که من از این نظر همیشه ناراحت بودم و خودم نمی خواهم اشتباه آنها را تکرار کنم.

یعنی شما به اصطلاح ملاک قضاوتتان در مورد سلسله پهلوی براساس نوع رفتارشان با قاجارها بوده است؟

نه. تاسف من این است که خاندان پهلوی کار احمدشاه را ادامه ندادند و ایران را برای دمکراسی آماده نکردند و قانون مشروطه را از اول با قلابی اجرا کردند.

حالا شما صحبت از این کردید که سلسله پهلوی رفتار خوبی با قاجارها نداشتند. چه کار می کردند؟ کجای رفتارشان نسبت به شما بد بود؟

همیشه در رادیوهایشان و در نوشته هایشان از قاجاریه بد می گفتند. در حالی که قاجارها امکان نداشتند جواب بدهند. و به نظر من کار صحیحی نبود. باید تاریخ را برای مورخین گذاشت، مورخین از راه و روش علمی می توانند واقعا در باره تاریخ اطلاع بدهند و مطالعه کنند و نظر بدهند. در این صورت آنها این سمت را نداشتند و جنبه سیاسی به این کار می دادند. به نظر من خب رفتار اشتباهی بود.

این رفتار اشتباه به نظر شما در زمان رضاشاه بیشتر اشتباه بود، آیا در زمان محمدرضاشاه تصحیح نشد؟

والله آنقدر که من خودم دیدم در زمان محمدرضاشاه خب کمتر شد، اما باز ادامه داشت.

بعد از سقوط قاجار بر قاجارها چه گذشت؟ اوایلش، بعد از سقوط قاجار و آمدن سلسله پهلوی. یعنی بدترین وقت در زمان بعد از انقراض قاجارها برای خانواده قاجارها کی بود؟

والله خب همچنان که می دانید، مقدار زیادی قاجارها در ایران باقی ماندند و در جامعه ایران و در دوران پهلوی همیشه مقامات مهمی داشتند و همیشه خدمت به مملکت شان را ادامه دادند. اما آنهایی که در خارج بودند و در اطراف احمدشاه بودند خب از این موضوع صدمه زیادی دیدند. و مادربزرگ من، ملک جهان، شبانه از کنسولگری ایران در بغداد ساعت چهار صبح بیرونش کردند. وقتی قاجاریه منقرض شد. و این موضوعی بود که هیچوقت یادش نرفته بود و همیشه می گفت ساعت چهار صبح من را بیدار کردند و گفتند بیرون برو، تو دیگر کسی نیستی که بتوانی در کنسولگری ایران بمانی. و آن موقع مقامات عراقی به کمک ایشان رسیدند و بردند و جا دادند. و این صدمات شخصی همیشه اثر می گذارد، روی خود شخص و روی اطرافیانش.

آقای قاجار، شما در حال حاضر رئیس ایل قاجار هستید، درست است؟

می شود این موضوع را گفت.

سوال من این است که آیا چیزی بنام ایل قاجار الان وجود دارد که شما رئیس آن هستید؟

نه. یک مقامی است که همیشه آن کسی که در خانواده سنش بیشتر بود داشت.

الان چقدر از آن اشرافیت قاجار باقی مانده اند؟

خوب یک مقداری در خارج هستند و یک مقداری هنوز در ایران هستند. اما خب به مرور کم می شوند. هنوز از اشرافیت قاجار هستند.

ولی مسن ترین آنها شما هستید، در حال حاضر.

در شاخه اصلی قاجاریه که اولاد محمدعلی شاه و ملک جهان هستند، بله من از همه سنم بیشتر است.

شما از احمدشاه چقدر می دانید؟ شما بعد از فوت او متولد شدید، یا قبلش؟

من سه ماه پیش از فوت او متولد شدم.

سه ماه پیش از فوت او متولد شدید. چقدر در مورد او می دانید، یا در خانواده صحبت می شود. زندگیش در آن زمان در پاریس مثلا چطور بود؟

والله آنقدر که من شنیده ام و به من می گفتند احمدشاه همیشه خودش را پادشاه ایران می شمرد. هیچوقت نخواست قبول بکند که منقرض است. و برای همین هم همیشه در هتل ماند، هیچوقت خانه یا آپارتمان یا باغی در پاریس نخرید و در هتل ماند و از هتل به بیمارستان رفت و آنجا فوت شد. هیچوقت خودش را بعنوان اینکه دائما در اروپا بماند نمی دید. و همیشه فکر می کرد روزی به ایران برخواهد گشت.

این حس اینکه بهرحال یک روزی، حالا خوب احمدشاه خودش شاه بود، ولی در بقیه خانواده قاجار این حس هنوز وجود دارد که ممکن است یک وقت به ایران برگردند و شاهی بکنند؟

حالا امروزه فکر نمی کنم.

ولی تا چندین سال پیش؟

تا ایران سلطنت بود، خب امکانش بود.

یعنی این فکر کماکان وجود داشت؟

بله، وجود داشت.

چه کسانی فکر می کردند ممکن است در ایران شاه بشوند؟

مثلا بعد از احمدشاه، برادرش محمدحسن میرزا خودش را پادشاه ایران اعلام کرد. او اعلامیه داد و در خانواده به او علیحضرت می گفتند.



برچسب‌ها:
ادامه مطلب


تاريخ : 24 / 3 / 1391برچسب:, | 10:22 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

جنگ مورچه خورت نبرد نادرشاه با اشرف افغان

در فاصله 45 كیلومترى اصفهان قصبه‏ اى وجود دارد كه آن‏را مورچه‏ خوار یا مورچه‏ خورت مى‏نامند. علت نامگذارى آن به این اسم مشخص نیست و در كتابهاى تاریخ و سیاحتنامه‏ ها به هر دو نام خوانده شده است. از جمله حوادث مشهور در این قصبه نبرد بزرگ نادرشاه افشار با اشرف افغان بود. در این جنگ پایتخت آن زمان ایران یعنى اصفهان گشوده شد و حكومت افاغنه بر ایران پایان یافت. اهمیت نبرد بیشتر از آن جهت بود كه اشرف افغان با توجه به نحوه جنگیدن نادر و سپاهیانش و تجاربى كه در دو پیكار گذشته [مهماندوست دامغان و سردره خوار ]بدست آورده بود در مورچه‏ خورت آرایش جنگى آنها را تقلید و بكار بسته بود، از طرفى عثمانی ها در این اردوگاه به او یارى رسانده و درصدد بودند كه نگذارند دست نشانده آنها مغلوب گردد. در اطراف قریه مورچه‏ خورت تپه‏ هاى مرتفعى وجود داشت و اشرف براى جلوگیرى از قواى نادرى تصمیم گرفت از استحكامات طبیعى این تپه ‏ها بهره گیرد و سپاهیان و توپخانه خود را در اینجا مستقر سازد، او قصد داشت در این جنگ جنبه تدافعى پیش گیرد و با استتار توپخانه و سواره نظام، در زمان مقتضى ضربه كارى را به سپاهیان نادر وارد سازد. وقتى قواى نادر به مورچه‏ خورت نزدیك شد در فاصله نسبتاً دورى از دشمن اردو زد و بوسیله جاسوسان و تنى چند از اسراى دشمن از تدارك مفصل نیروى نظامى اشرف افغان آگاه گردید. سردار دلاور افشار نقشه جنگى تازه‏اى طرح كرد و بر آن شد بدون برخورد با قواى دشمن از قسمتى از تپه ‏ها كه فاقد مدافع است قواى خود را عبور داده و به اصفهان بتازد این امر موجب مى‏شد كه اشرف براى جلوگیرى از تصرف اصفهان از نقشه تدافعى خود چشم پوشیده و به حمله دست بزند در نتیجه طرفین همانند جنگ هاى گذشته درگیر مى‏شدند و با روحیه خوبى كه قواى نادرى داشتند شكست در اردوى اشرف مى‏افتاد و ضمناً محل اختفاء توپخانه دشمن نیز افشا مى‏گردید.

بقیه در ادامه مطلب



برچسب‌ها:
ادامه مطلب


تاريخ : 24 / 3 / 1391برچسب:, | 10:7 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

وقتی کارگزاران انوشیروان ساسانی در حال بنا کردن کاخ کسرا بودند به او اطلاع دادند که برای پیشبرد کار ناچارند برخی از خانه هایی که در نقشه بارگاه ساسانی قرار گرفته اند را نیز به قیمتی مناسب خریداری و سپس ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد، اما در این میان پیرزنی هست که در خانه‌ای گلی و محقر زندگی می کند و علیرغم آنکه حاضر شده‌ایم منزلش را به صد برابر قیمت واقعی‌اش از او خریداری کنیم باز راضی نمیشود. چه باید کرد؟!!

 

انوشیروان گفت: از من نپرسید که چه باید کرد. خودتان بروید و بنا به رسم عدالت و روح جوانمردی با او رفتار کنید... کسانی که از ویرانه‌های کاخ کسرا (ایوان مداین) بر لب دجله عراق دیدن کرده‌اند حتما دیوار اصلی کاخ را هم دیده‌اند که در نقطه‌ای خاص به شکل عجیبی کج شده و پس از طی کردن مسیری اندک باز در خطی راست به جلو رفته است...

 

این نقطه از دیوار همان جاییست که خانه پیرزن تنها بود و بنای کاخ را به احترام حقی که داشت کج ساختند تا خانه‌اش ویران نشود و تا روزی هم که زنده بود همسایه دیوار به دیوار پادشاه ماند.

از آن زمان هزاران سال گذشته است اما دیوار کج کاخ کسرا باقی مانده است تا نشانه روح جوانمردی مردم ایران و عدل پادشاهانشان در عهد ساسانی باشد دیوار کج کاخ کسرا بر جای مانده است تا یادآور آن پیرزن تنها و نماد روح جوانمردی مردم ایرانی و نشانه عدل و عدالت انوشیروان باشد...



برچسب‌ها:


تاريخ : 1 / 3 / 1391برچسب:, | 11:43 بعد از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |
عارفي را ديدند با مشعل و جام آبي در دست! پرسيدند كجا ميروي؟! گفت: ميروم با اين آتش بهشت را بسوزانم و با اين آب جهنم را خاموش كنم، تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند نه به خاطر لذت بهشت و ترس از جهنم!"

برچسب‌ها:


تاريخ : 27 / 2 / 1391برچسب:, | 4:19 بعد از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |


کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از پرسيد مي گويند که فردا مرا به زمين مي فرستي اما من به اين کوچکي و ناتواني چگونه مي توانم براي زندگي آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از ميان فرشتگان بيشمارم يکي را براي تو در نظر گرفته ام او در انتظار توست و حامي و مراقب تو خواهد بود کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اينجا در بهشت جز خنديدن و آواز و شادي کاري ندارم خداوند لبخند زد: فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود کودک ادامه داد : من چطور مي توانم بفهمم که مردم چه مي گويند در حالي که زبان آنها را نمي دانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زيباترين وشيرين ترين واژه هايي راکه ممکن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کني کودک با ناراحتي گفت : اما اگر بخواهم با تو صحبت کنم چه کنم؟ خداوند براي اين سوال هم پاسخي داشت: فرشته ات دستهاي تو را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو مي آموزد که چگونه دعا کني کودک سرش را برگرداند و پرسيد: شنيده ام در زمين انسانهاي بد هم زندگي مي کنند؛ چه کسي از من محافظت خواهد کرد خدا گفت فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتي اگر به قيمت جانش هم تمام شود کودک ادامه داد: اما من هميشه به اين دليل که نمي توانم تو را ببينم غمگين خواهم بود خداوند لبخند زد و گفت: اگر چه من هميشه در کنار تو هستم اما فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين به گوش مي رسيد. کودک در آن هنگام دانست که بزودي بايد سفر خود را آغاز کند. پس سوال آخر را از خداوند پرسيد: خدايا، اگر بايد هم اکنون به دنيا بروم لااقل نام فرشته ام را به من بگو خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمييت ندارد ولي مي تواني او را صدا کني مادر




موضوعات مرتبط: موضوعات مربوط به مناسبها ، روز مادر مبارکباد ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 20 / 2 / 1391برچسب:, | 4:59 بعد از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بوده‌ای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟

تو آیا قاصدک‌های رها را دیده‌ای هرگز،
که از شرم نبود شاد‌پیغامی،
میان کوچه‌ها سرگشته می‌چرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی می‌کند
چیزی نمی‌خواهد

و چشمان تو آیا سوره‌ای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟

تو از خورشید پرسیدی، چرا
بی‌منت و با مهر می‌تابد؟
تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعله‌های شمع، پرسیدی؟
تو آیا در شبی، با کرم شب‌تابی سخن گفتی
از او پرسیده‌ای راز هدایت، در شبی تاریک؟

تو آیا، یاکریمی دیده‌ای در آشیان، بی‌عشق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیده‌ای، رخ از نگاه عاشقان نیمه‌شب‌ها بربتاباند؟
تو آیا دیده‌ای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟

تو آیا خوانده‌ای با بلبلان، آواز آزادی؟

تو آیا هیچ می‌دانی،
اگر عاشق نباشی، مرده‌ای در خویش؟
نمی‌دانی که گاهی، شانه‌ای، دستی، کلامی را نمی‌یابی ولیکن سینه‌ات لبریز از عشق است…

تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، داده‌ای آیا ؟!

ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،
تو آیا جمله می‌سازی؟

نفهمیدی چرا دل‌بستِ فالِ فالگیری می‌شوی با ذوق!
که فردا می‌رسد پیغام شادی!
یک نفر با اسب می‌آید!
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!

تو فهمیدی چرا همسایه‌ات دیگر نمی‌خندد؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بی‌آبیِ احساس؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمی‌تابد؟

نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کرده‌ای آیا؟

جوابم را نمی‌خواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟
ز خود پرسیده‌ام در تو!
که عاشق بوده‌ام آیا!!؟
جوابش را تو هم، البته می‌دانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من!
به گوش بسته می‌خوانی


 




موضوعات مرتبط: ادبی ، تو هیچ می دانی ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 20 / 2 / 1391برچسب:, | 10:16 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |


سایه جان رفتنی هستیم بمانیم که چه ؟

 زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه ؟

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

 این هـمه درس بخوانیم و ندانیم که چه ؟

خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز

دوش گـیریم و بخاکش برسانیم که چه ؟

پی این زهر حلاحل به تشخص هـــر روز

بچشیم و به عزیزان بچــشانیم که چه ؟

دور سر هلــهله هاله شاهـــین اجـــــــل 

ما به سرگیجه کــبوتر بپرانیم کــه چـــه ؟

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند 

هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه ؟

قسمت خرس و شغال است خود این باغ مویز

بی ثمر غوره ی چشمی بچلانیم که چه ؟

ما طلسمی که خدا بسته ندانیم شکست

 کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه ؟

شهریارا دگــران فاتحه از ما خــــــــوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه ؟



موضوعات مرتبط: ادبی ، شعر شهریار برای هوشنگ ابتهاج ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 20 / 2 / 1391برچسب:, | 1:47 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |


 


کاش یک روز دلم

با خودش یک دل و یک رنگ شود

تا که اقرار کنم :

گاه گاهی دل من

دوست دارد که برای تو فقط تنگ شود

می زند شور دلم

گاه برای تو فقط

دوست دارد نگرانت باشد

و برای گذر از هر خطر و حادثه ای

دیده بانت باشد

این دل و دغدغه من

تو ولی راه به دشواری دل من می بندی

بی خبر می گذری

و به دلتنگی من می خندی!!




موضوعات مرتبط: ادبی ، کاش ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 18 / 2 / 1391برچسب:, | 10:25 بعد از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

نویسنده مشهور مصری ، مصطفی امین ، یکی از زندانیان زمان عبدالناصر درسال 1965م ، داستانش را در زندان چنین تعریف می کند: یکی از شیوه های شکنجه این بود که دستوری مبنی بر محرومیتم از خوردن و نوشیدن صادر کرده بودند. البته نخوردن غذا سخت است ولی قابل تحمل می باشد ، اما تشنگی عذابی است که نمی توان آن را تحمل کرد خصوصا در ماه های تابستان که گرمای شدیدی حکم فرماست ومن مبتلا به قند خون بودم و کسانی که به این بیماری مبتلا هستند باید زیاد آب بنوشند. روز اول چاره ای اندیشیدم، به توالت رفتم و  آب ظرفی را که برای نظافت داخل دستشویی بود نوشیدم. روز دوم ظرف خالی بود و به جای آب، دستمال توالت گذاشته بودند، به علت تشنگی زیاد مجبور شدم از آب ادرار بنوشم تا سیراب شوم و روز سوم حتی ادرار هم نبود که بنوشم !

احساس کردم مرگم فرا رسیده است، در این حالت بودم و نمی دانستم چه کار کنم، دور خودم می چرخیدم وتلو تلو می خوردم که دیدم در سلول به آرامی باز شد و دستی را دیدم که در تاریکی سلول، درحالی که لیوان آبی سرد حمل می کند به طرفم دراز شد، جا خوردم گمان بردم که دیوانه شد ه ام، سایه ای می دیدم، امکان ندارد که این لیوان آب باشد، آب نیست خیال است... دستم را دراز کردم و دیدم که لیوان سرد و یخ است، با انگشتان لرزان لیوان را گرفتم و آن شخص را دیدم که دستش را روی دهانش گذاشته است، گویا که به من اشاره می کند: حرف نزن

آب را نوشیدم، اما این لیوان آب مثل آب هایی نبود که قبلا نوشیده بودم ویا بعدها نوشیدم، آن لیوان آب لذیذ ترین و خوشگوارترین آبی بودکه در زندگیم نوشیده بودم و اگر با خود یک میلیون می داشتم در آن لحظه به آن نگهبان ناشناس می دادم.
با نوشیدن آن لیوان آب دوباره جانم تازه شد این لیوان آب مرا از غذا و حتی آزادی بی نیاز ساخت، احساس خوشبختی کردم که در طول زندگیم    
طعمش را نچشیده بودم و همه ی اینها به خاطر یک لیوان آب سرد بود.
نگهبان ناشناس همین طور که ناگهان آمد، به سرعت ناپدید شد و در سلول را به آرامی بست. چهره ی نگهبان ناشناس را به خاطر سپردم، جوانی سبزه روی و کوتاه قد بود، ولی من احساس کردم که او یک فرشته است، من لطف و عنایت الهی را در زندان دیدم

روزهای شکنجه بدون اینکه دوباره نگهبان ناشناس را ببینم سپری شد، سپس به اتاق شکنجه در طبقه پایین منتقل شدم آنها هر روز نگهبانان را عوض می کردند، یک روز همان نگهبان ناشناس را جلویم دیدم، با هم تنها بودیم. آهسته به او گفتم: چرا آن کار را کردی؟ اگر می گرفتند حتما تورا اخراج می کردند. با لبخندی گفت فقط مرا اخراج می کردند! نه آنها
تیر بارانم می کردند

گفتم چه چیزی باعث شد به این ماجراجویی دست به زنی ؟!
گفت: من تورا می شناسم ولی تو مرا نمی شناسی ... حدود نه سال پیش کشاورزی از اهالی جیزه نامه ای برای تو فرستاد که در آن آمده بود که
او کشاورزی است در یکی از روستاها که زندگیش به خرید یک گاو بستگی داشت، او هفت سال از خوراک و غذای خانواده اش کم کرد تا اینکه مبلغی جمع آوری نمود، سپس جواهرات همسرش را نیز فروخت و گاوی خرید، او پرهیزگارترین و عابد ترین فرد روستا بود.

هنوز شش ماه نگذشته بود که گاو مرد وبعد از چند ماه و در شب قدر، در خانه ی کوچک آن کشاورز به صدا در آمد و خبرنگاری از روزنامه  ات روزنامه ( اخبارالیوم ) در حالی که گاوی همراه خود داشت، وارد شد. روزنامه ی اخبار الیوم عادت داشت که هر سال در شب قدر آرزوی صدها نفر را بر آورده سازد.
نگهبان ناشناس لحظه ای ساکت شد و سپس افزود: آن کشاورز که نه سال پیش برایش گاوی فرستاده بودید پدرم بود.




موضوعات مرتبط: ادبی ، شعر حافظ ، شعر فروغ ، شعر فروغ - عاشقانه ، شعر شهریار- آتش شوق ، شعر شهریار- تهران و تهرانی ، شعر کارو - هذیان یک مسلول ، معرفی استاد کریمی مراغه ای ، شعر امام خامنه ای ، شعر - کاش می شد ، شعر سهراب - اندکی صبر ، شقایق ، یک لیوان آب ، آلفرد نوبل مخترع دینامیت ، حسرت پدر ، تکریم مادر ، باز باران ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 13 / 2 / 1391برچسب:, | 12:9 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند!
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت)

مرده است.
آلفرد وقتی صبح روز بعد از مرگ برادرش در یك دكه روزنامه­فروشی روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد.!
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که مرا پس از مرگ این گونه بشناسند؟
او به خانه برگشت سریع وصیت نامه‌اش را از صندوقچه­اش درآورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و آنها را اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل،
جایزه های
فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم.
او امروز، هویت دیگری دارد. یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!




برچسب‌ها:


تاريخ : 13 / 2 / 1391برچسب:, | 12:2 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را برداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت.

 
مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده 
 
در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان چهار انگشت دست پسر قطع شد 

وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كي انگشتهاي من در خواهند آمد" ! 

 
آن مرد آنقدر مغموم بود كه هیچ چیزي نتوانست بگويد به سمت اتومبيل برگشت وچندين بار با لگدبه آن زد 


حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر" 

روز بعد آن مرد خودكشي كرد 

 خشم و عشق حد و مرزي ندارند ، عشق را انتخاب كنيد تا زندگی دوست داشتني داشته باشيد



برچسب‌ها:


تاريخ : 13 / 2 / 1391برچسب:, | 11:45 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد